شما اینجا هستید: خانه » تجربیات » تجربیات شیرین » دل نوشته های من

دل نوشته های من

۴ سال پیش ما به همراه برادر هام شام رفته بودیم پارک پرواز . همه تو آلاچیق نشسته بودن دور هم ومن طبق معمول دنبال عرشیا می دویدم ، چون خیلی بیش فعال بود و یه جا بند نمی شد . چون تقریباً آخر شب بود و من خسته بودم واز اینکه نمی تونستم کنار برادر هام باشم وخیلی چیز ای دیگه ، خیلی دلم برای خودم سوخت ، یه آه از ته دل کشیدم وگفتم ای خدا چرا این کار و با من کردی . تو همین درماندگیم یه پدری رو دیدم که پسر معلول تقریباً ۱۰ ساله ای رو بغل کرده بود و راه می رفت ( حالا بگذریم از اینکه چرا باید اقتصاد و فرهنگ کشور مون اینقدر پایین باشه که اون پسر به جای اینکه روی ویلچر باشه باید بغل پدرش باشه ) . همون موقع گفتم خدایا شکرت که بچه ام پاهای سالم داره و می تونه با این سرعت بدوه .

۳ نظر

  1. آره حق با شماست باز جای شکرش باقیه که بچه های ما راه میرن و….. ولی خدا به هممون صبر بده هیچی از زندگیمون نمی فهمیم اینقدر که  دائم درگیر این بچه هاییم 

     

  2. منم خدا رو شکر میکنم ولی خیلی دلم میگیره و نمیتونم خوشحال باشم و تصویر اون بچه ها همش جلوی چشمم میاد :(

  3. دقیقا حسی که من خیلی وقتها دارم و وقتی یادم می یاد که چهار ستون بدن آرین سالمه میگم خدایا شکرت.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*


پنج × 9 =

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <s> <strike> <strong>

Scroll To Top